محل تبلیغات شما



حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

گفتم بنشینم چند تا خاطراتم از مادربزرگم را بنویسم تا یادم نرفته.

چیز خاصی هم نیست اما همین تکه‌های کوچک حیف است که از خاطر آدم برود. میدانید مادربزرگ خیلی مهربان است. مادربزرگها اغلب از مادرها مهربان‌ترند. این را تجربه کرده‌اید؟

شاید برای شما هم در کودکی پیش آمده باشد که وقتی مادرتان دعوایتان می‌کند مادربزرگ ازتان دفاع کند. برای من و برادرم هم پیش می‌آمد و عجیب می‌چسبید. مخصوصا آن دو سالی که مستاجر خانه مادربزرگم بودیم. خانه خاله‌ام هم نزدیک بود و همین ماجرای بین مادربزرگ و خاله و پسرخاله‌ام هم پیش می‌آمد.

خدا رحمتشان کند. این سه تا حالا اسیر خاکند. یک بار مادربزرگم بهم پول داد که برایش نان بخرم. من هم که از مهربانی اش خبر داشتم بی اجازه بقیه پول را برای خودم آدامسی چیزی خریدم. مادرم حسابی توبیخم کرد و اشکم را درآورد. مادربزرگم جلویش درآمده‌بود و از من دفاع می‌کرد. آخ خدا رحمتش کند! خیلی مهربان بود. ما به سبک تهرانی‌ها بهش می‌گفتیم مامانی!

حالا دخترم به مادرم می گوید مامانی و می‌بینم که مادرم چه با حوصله با دخترم بازی می‌کند. مادر و پدر چون هزار نگرانی ریز و درشت در مورد بچه دارند گاهی حوصله بازی کردن با بچه برایشان نمی‌ماند ولی پدربزرگ و مادربزرگ قدر لحظات کودکی نوه‌ها را خوب می‌دانند. مادربزرگم یکی دو بار در دوره دانشجویی من وقتی می‌خواستم بروم شهرستان بهم سرراهی» داد. یعنی پولی که به مسافر هدیه می‌دهند که جیبش خالی نباشد. اصلا توقع نداشتم و خیلی ذوق کردم.

به شدت تعارفی بود و وقتی چای جلویت می‌گذاشت تا خنک شود چهار پنج دفعه تعارفت می‌کرد که بخوری. حالا باورتان می‌شود شبی که فوت کرد هم دست از این اخلاقش برنداشت؟! شاید دو سه ساعت قبل از این بود که هوشیاری‌اش را کامل از دست بدهد. توی اورژانس بیمارستان امام حسین ع بالا سرش بودیم. شام نخورده‌بودیم. رفتیم چیزی برایش گرفتیم که بخورد. 

کاملا گیج بود اما همان کیک و ساندیسی که می‌خورد را به ما تعارف می‌کرد. هیچ چیز مخفی نداشت. چند سالی که بعد از خاله‌ام زندگی کرد مدام نگران دخترخاله و پسرخاله‌ام بود. مادرم تا به حال سه چهار بار سریال قصه جزیره را از اول تا آخر نگاه کرده.

خودش هم می‌گوید که مادربزرگم خیلی شبیه خاله هتی» قصه جزیره بود. شاید دلش که برای مادرش تنگ می‌شود این طوری دلتنگی‌اش را فرو می‌نشاند.

فیلم‌های موبایلی هم ازش زیاد داریم ولی بعد از 8 سال فکر کنم هنوز یک بار هم جرئت نکرده نگاه کند.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

وقتی خورشید خوابید» عنوان دومین رمان مجید اسطیری است که به فاصله کمی از رمان اول او منتشر شده‌است.

رمان وقتی خورشید خوابید» که هفته گذشته از طرف نشر سوره مهر وارد بازار کتاب شد داستانی جنایی – پلیسی است که در سالهای ابتدایی دهه 40 می‌گذرد.

اسطیری در رمان وقتی خورشید خوابید» از ظرفیت‌های ژانر جنایی – پلیسی استفاده کرده تا داستانش را در یک بستر روستایی روایت کند. یک بازجوی با سابقه برای بررسی یک پرونده خاص به یک روستای دورافتاده اعزام می‌شود. دختر یکی از مقامات ارشد ارتش در لباس سپاهی دانش به این روستا رفته و حالا قتلی رخ داده که باید راز آن کشف شود. این رمان از حدود رمان ژانر فراتر می‌رود و از مناظر مختلف به ماجرای پیچیده این روستا نگاه می‌کند.

رمان قبلی مجید اسطیری با نام رمق» که سه ماه پیش به همت انتشارات شهرستان ادب راهی بازار نشر شد در بستر مسابقات فوتبال جام ملت های آسیا در سال 1347 می‌گذرد. حضور تیم فوتبال اسرائیل در ایران فرصتی برای جوانان انقلابی به وجود آورده تا اعتراضشان به جنایات رژیم اشغالگر قدس را نشان دهند و قهرمان رمان رمق» یکی از این جوانان است.

همچنین نخستین اثر داستانی اسطیری تخران» نام دارد که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه با رویکردهای اجتماعی و روانشناختی است. تخران سال 92 توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شد.
 

شما‌ می‌توانید از طریق سایت ادب بوک رمان وقتی خورشید خوابید» را تهیه کنید.


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

 

 

خیلی دوست داشتم برای این مطلب یک موضوع خیلی آرامش بخش تر داشته باشم اما کماکان ذهنم درگیر فضای مجازی و تجارت توجه است.

دیروز داشتم توی خیابان دنبال عطاری می‌گشتم. میخواستم عود وانیلی بخرم چون من مرداد ماه که میشود عود وانیلی توی محل کارم میسوزانم. یک عطاری دیدم که عود وانیلی نداشت و میخواستم بروم سمت خانه که از دور تابلوی LED یک عطاری دیگر را کمی دورتر دیدم. همین طور که به سمتش میرفتم با خودم فکر کردم اگر این عطاری تابلوی LED را جلوی مغازه ش نگذاشته بود یک مشتری که من باشم را از دست میداد و چه بسا مشتری‌های دیگر.

بعد فکر کردم اگر این عطاری برای خودش صفحه اینستاگرام و کانال تلگرام داشته باشد میتواند مشتری های بالقوه بیشتری داشته باشد. اما همه این ها چقدر قابل توجه هستند؟ اصلا قابل اعتنا هستند؟ کمتر کسی حاضر میشود کوچک ترین فرصت جلب مشتری را هم از دست بدهد.

با خودم فکر کردم من به عنوان نویسنده آیا کار اقتصادی نمیکنم؟ آیا قرار نیست محصولم را جایی عرضه بکنم؟ نتوانستم خودم را راضی کنم که از جایگاه یک اهل اندیشه به جایگاه یک اینفلوئنسر یا حتی یک کاربر تنزل کنم. چطور دیگران راضی میشوند به شبکه ای بپیوندند که مغرض بودنش مسلم است؟ چطور حاضر میشوند به شبکه هایی اعتماد کنند که آدمها را فراموشکار و بی تمرکز و سطحی و مبتذل بار می آورند؟ چطور میشود در لجنزار به کسی شنا آموخت؟

 


به نام دوست

 

 

نمیتوانم خودم را راضی کنم که صفحه مجددی در اینستاگرام باز کنم.

همه سرشان را کرده اند توی اینستا؟ به درک! شاید همه بخواهند خودشان را از روی پل پرت کنند پایین! همه دلشان خواسته به جهان نجس اینستاگرام مهر تایید بزنند.

من کسی نیستم اما همین قدر که خودم هستم وجدانم رضا نمیشود در شبکه ای حضور داشته باشم که با کلیک روی هشتگی که شما با حسن نیت و قلب سلیم زده ای پای مطلب خودت یکهو ممکن است شنیع ترین صحنه ها از پیش چشمت رژه برود.

رفقایی که فردا پس فردا باید پول بدهید دیسک گردنتان را عمل کنید، خواهش میکنم سرتان را از توی این شبکه های مجازی دربیاورید. شما در حال عمیق کردن یا حتی گسترده کردن حیطه فهم بشری نیستید. شما در حال فریاد کشیدن در "اتاق های پژواک" هستید. تعبیری که خودشان برای این توهم وضع کرده اند. خیال میکنید زیاد هستید. احمق ها صد برابر از شما بیشترند.

رفیق ما مشغول نوشتن تاملات حکیمانه ش در اینستاگرام است (و چه چیزی از این متناقض نما تر؟!) هشتگ زده در دفاع از ارزش ها و اینستا بی خبر یادداشتش را پاک کرده. من نمیدانم این رفیقمان چطور بهش برنمیخورد؟ چطور حاضر میشوید اینستاگرام را روی مغز خودتان نسب کنید؟ چطور حاضر میشوید سطحی باقی بمانید؟ چرا از تنهایی به حماقت و بی حرمتی فرار کنیم؟ راستش را بخواهید هیچ هنری در این نیست که خبر فعالیت های فرهنگی تان را خودتان در صفحه تان منتشر کنید.

من نشستم فکر کردم دیدم خودم به خواندن رمان نویسنده ای علاقه دارم که در اینستاگرام نباشد. چرا؟ چون در آن صورت میتوانستم حدس بزنم او چطور دارد به جهان نگاه میکند. و این یک قاعده است که باز خود غربی ها کشف کرده اند: "در شبکه های مجازی هرچه بیشتر به هم نزدیک میشویم بیشتر از هم متنفر میشویم."

در عصر اشباع داده زندگی میکنیم و کار ادبیات دارد هرچه تخصصی تر میشود. دیگر به عنوان نویسنده نمیتوانید هم مورخ باشید هم گزارشگر. چون گوگل این دو تا کار را بهتر از شما انجام میدهد. باید نویسنده باشید و با جوهر ادبیات سر و کار داشته باشید.

فعلا فقط بالاجبار برای ارتباط های کاری از تلگرام استفاده میکنم و تنها شبکه مجازی که در آن حضور دارم (روزی ده بیست دقیقه نهایتا) گودریدز است که جز به بهانه کتاب حرفی در آن زده نمیشود.

گوشی ام را تنظیم کرده ام هر شب ساعت 9 خاموش بشود.


بچه‌های نیمه شببچه‌های نیمه شب by Salman Rushdie
My rating: 3 of 5 stars


دوستان با خیال راحت میتوانید این مرور را نادیده بگیرید چون هم تا اندازه ای داستان را لو میدهد و هم به علت ممنوع بودن کتاب ارجاعات زیادی از متن آورده م که حسابی طولانی ش کرده :)

داستان در بستر شخصیت های "خاص" با ویژگی های عجیب شکل میگیرد. مثلا "آدم عزیز" که پدربزرگ راوی داستان "سلیم سینایی" استویژگی خاصش بینی بزرگش است که نهایتا به نوه اش ارث میرسد و او بعدها در جریان جنگ پاکستان شرقی و پاکستان غربی (بنگلادش) از آن استفاده ای حیوانی میکند! میخوانید:


همچنانکه منتظر طایی بود، به چهره خودش در آب چشم دوخت و بینی اش را تماشا کرد که چون درختچه ای در وسط صورتش تکان می خورد. آن بینی، ختى در يك چهره عادی هم بسیار به چشم می زد، و در چهره او اولین اندامی بود که توجه بیننده را جلب می کرد و بیش از دیگر اسباب صورتش در خاطر می ماند. ایزه لوبین درباره آن گفته بود: شاه دماغ است».| اوسکار گفته بود: خرطوم فیل است.» و اینگرید: می شود آن را پل کرد و از رودخانه گذشت!»

و در مورد دماغ نوه او میخوانیم"

"دماغ از چه تشکیل شده است؟ جواب همیشگی: خیلی ساده. دماغ تشکیل شده است از یک دستگاه تنفسی؛ اندامهای بویایی؛ مقداری مو.» اما در مورد من، جواب از این هم ساده تر، و البته به اعتراف می کنم ۔ اشمئزاز آور هم بود. دماغ من دستگاهی پر از ان دماغ بود. خیلی می بخشید، اما متأسفانه مجبورم وارد جزئیات بشوم: به خاطر گرفتگی بینی، مجبور بودم از دهن نفس بکشم و به این دلیل قیافه ام حالت ماهی ای را داشت که . دهنش مدام باز و بسته می شد.""

و

"دماغم (فکر نکنم یادتان رفته باشد) می توانست خیلی چیز های عجيب فراتر از پشكل اسب را هم بو بکشد. عطر عاطفه ها و فکرها، بوی چیز های گذشته، همه این چیزها را به آسانی با بینی ام تشخیص میدادم و می دهم. هنگامی که قانون اساسی دستکاری شد تا به نخست وزیر اختیارات تقريبا مطلق داده شود، من بوی شبح پادشاهی های باستانی را حس کردم."



: جالب است که به یک جنایت انگلیسی ها درهندوستان اشاره کرده"

 


"باز کسان دیگری از پا درآمدند و روی او افتادند. ترسید مبادا پشتش بشکند. پنجاه سرباز سرتیپ دایر مسلسلهایشان را پایین آوردند و رفتند. هزار و ششصد و پنجاه گلوله به طرف مردم بیدفاع شليك كرده بودند. از آن تعداد، هزار و پانصد و شانزده گلوله به هدف خورده و کسانی را زخمی کرده یا کشته بود. دایر به سربازانش گفت: تیراندازی خوبی بود. به این می گویند يك كار تمیز و حسابی.»


اما نهایتا انگشت اتهام نویسنده در جریان تحولات هند بیشتر به سمت تمداران این کشور از جمله خانم "ایندیرا گاندی" _البته در بخش های انتهای اثر_ است.

"به نظرم مقدمه مترجم خیلی مبالغه آمیز بود. اگرچه این جهان بسیار جادویی و خاص است - و خود نویسنده گفته که از "طبل حلبی" خیلی متاثر بوده اما ادعایی که مترجم در مقدمه اثر کرده به نظرم گزافه گویی است. قدرت قلم نویسنده اصلا در حد و اندازه مارکز نیست."

 

"از محله های کهنه شهر نمیشد بخش نو آن را دید. در این بخش نو، نژادی از فاتحان صورتی پوست، کاخهائی از سنگ صورتی رنگی ساخته بودند. اما در کوچه های تنگی شهر کهنه، خانه ها در هم می پیچیدند و از سر و کول هم بالا می رفتند و هر کدام نمی گذاشتند دیگری آن بناهای صورتی قدرت را ببیند. بگذریم که اصلا کسی به آن طرف نگاه نمی کرد. در محله های مسلمان نشین دوروبر چاندنی چوك، مردم به تماشای حیاطهای پرده پوش زندگی خودشان قناعت می کردند؛"


داستان در میان خانواده‌ای مسلمان میگذرد که پس از استقلال هند چالش های فراوانی را از سر میگذرانند:

 

"می دانیم که راوانا کسانی را مأمور می کرد شبها روی دیوارهای هردوبخش نو وکهنه شهر شعارهایی از این قبیل بنویسند: تجزیه به معنی نابودی است! مسلمانان بهودیان آسیا هستند! یا این که کارخانه ها، مغازه ها و انبارهای مسلمانان را به آتش می کشید. اما چیز دیگری را هم می دانیم که خیلی کسان دیگر نمی دانند. و آن این که گروه راوانا، در پس ظاهر افراطی قومی اش، هدفی سودجویانه را دنبال می کرد که با کمال زیر کی و حسابگری طرح ریزی شده بود."

بچه های محله به اغلب ساکنان آن لقبهای خاص خودشان را داده بودند. مثلا سه همسایه دیوار به دیوار بودند که آنها را خروسهای جنگی» می۔ خواندند. یکی از این سه نفر سندی و دیگری بنگالی، و سومی هندو بود که خانه اش در وسط خانه های آن دو قرار داشت و از معدود ساکنان هندوی محله بود. سندی و بنگالی چندان نقطه مشترکی با هم نداشتند، زبان همدیگر را نمی فهمیدند و هر کدام خوراکهای متفاوتی می خوردند."


شاید مهم ترین بازی استعاری نویسنده با نقش مهم انگلستان در هندوستان در جریان فروش خانه آقای مت وولد باشد. او خانه اش را به چند خانواده هندی میفروشد اما از آنها تعهد میگیرد که دست به چیدمان و وسایل خانه نزنند تا هفتاد روز. ساکنان جدید اصلا نمیتوانند با تزئینات خانه کنار بیایند ام بعد از هفتاد روز آقای مت وولد میرود و همه به آن چیدمان عادت کرده اند و به چیزی دست نمی زنند. معنای استعاری آن واضح است: انگلیسی ها رفتند اما سنت های خودشان را باقی گذاشتند

 


"آقای مت ولد می گوید: درست نیست،بعد از چند صد سال حکومت خوب و کارآمد، یکدفعه همه چیز به هم میخورد قبول کنید که ماها چندان هم بد نبودیم: برایتان جاده و مدرسه وراه آهن ساختیم وسیستم پارلمانی به وجودآوردیم، که همه اینها چیزهای باارزشی است. می دانید که تاج محل داشت:خراب میشد وکسی که ازویرانی نجاتش دادانگلیسی بود. بعد از این همه، حالا یکدفعه استقلال مطرح می شود. فقط هفتاد روزوقت داریم ازاینجا برویم. اما چکارش می شودکرد؟ »"


نویسنده بارها و بارها از تکنیک های مختلف بیان ادبی مثل تشبیه و استعاره استفاده های جالب میکند. مثلا در مورد دوره جنینی "سلیم سینایی" شخصیت اصلی داستان:

 


"در پایان ماه ژوئن، با فرارسیدن فصل باران، جنین زهدان امینه کاملا شکل گرفته بود. برای خودش دارای بینی وزانووسر یا سرهایی شده بود که باید میداشت. آنچه در آغاز به کوچکی يك نقطه بود، کم کم ویرگول و حرف و جمله و پاراگراف و فصل شد؛ و همچنان شکل پیچیده تری به خود می گرفت و شاید بتوان گفت کتابی میشد یا شاید دائرۃ المعارفی ۔ و یا حتی يك زبان کامل."


همان طور که گفتم نویسنده نگاهی به شدت بدبینانه نسبت به ت مداران هند از جمله نهرو و خانواده اش دارد. بخشی از نطق تاریخی نهرو را می آورد و به زودی در می یابیم که هدفش دست انداختن این حرف ها است:

 


"هیولای خیابانها به غرش می افتد. در دهلی مرد خستگی ناپذیری می گوید . درست در نیمه شب، هنگامی که جهانیان خفته اند، هند چشمانش را به روی زندگی و آزادی می گشاید.» و از لابه لای غرش هیولا دو فریاد، دو جیغ، دو نعره بچه تازه به دنیا آمده شنیده می شود. فریادهای اعتراضشان با هیاهوی سبز و زعفرانی استقلال، که آسمان شبانه را انباشته است، درهم می آمیزد. لحظه ای از لحظه های نادر تاریخ می رسد که ما از کهنه به نو پا می گذاریم"


"همان طور که اشاره کردم تمام اثر در یک بستر استعاری شکل میگیرد و با تولد سلیم سینایی دقیقا همزمان با استقلال هند این مهم ترین قراردادی است که نویسنده با مخاطب در این رمان بسته:

 


رومه ها آمدنم را جشن گرفتند. تمداران اصالتم را تأیید کردند. جواهر لعل نهرو در آن نامه نوشته بود: سلیم کوچولوی عزیز. تولدت را که زمان آن با لحظه مبار کی مصادف بود تبریک می گویم. هر چند با اندکی تأخير. تو تازه ترین نمود آن چهره کهن سرزمین هندی که جوانی جاودانه دارد. همواره به دقت چشم به زندگی تو خواهیم دوخت، که به نوعی، نمایانگر زندگی همه ماست.»"


البته همزمان با سلیم هزار کودک دیگر هم در همان نیمه شب در هند به دنیا آمده اند که همگی قابلیت های عجیب و خارق العاده ای دارند. و از همه مهم تر این که همه این کودکان میتوانند با یک تله پاتی عجیب ارتباط ذهنی با هم داشته باشند و مجمعی مجازی برگزار کنند!

اگر "طبل حلبی" را خوانده باشید میدانید که آنجا اسکار یک توانایی ویژه دارد و آن این که با جیغ کشیدن میتواند هر شیشه ای را در هر جایی که میخواهد بشکند. و اینجا توانایی ویژه سلیم سینایی قدرت دخل و تصرف در افکار دیگران است:

 

"متوجه شدم که می توانم با استفاده از توانایی تازه ام به کار مدرسه ام بهبودی ببخشم و نظر پدر و مادرم را نسبت به خودم مساعدتر کنم خلاصه این که در کلاس شروع به تقلب کردم. یعنی این که موج ذهنم را روی صداهای درونی آموزگاران و همچنین همشاگردیهای زرنگ و درسخوانم میزان می کردم و به اطلاعات مفیدی دست می یافتم."


گفتم که اثر ساختاری به شدت استعاری دارد:

 

"واقعیت می تواند محتوای استعاری داشته باشد؛ اما این از واقعی بودنش کم نمی کند. هزار و يك نوزاد به دنیا آمدند؛ هزار و یك امکان به وجود آمد که پیش از آن هرگز در يك جا و يك زمان فراهم نشده بود؛ و هزار و يك بن بست در راه بود. بر اساس نقطه نظر خودتان می توانید بچه های نیمه شب را نماینده خیلی چیزها بدانید: نماینده همه چیزهای منسوخ و عتیقه شده در کشور اسطوره زده ها، یا ."


"در این سطرها انگار که نویسنده دقیقاً دارد درباره رئالیسم جادویی» خودش حرف می‌زند:

 

این شیوه واقع گرایانه بیان چیزهای شگرف و باور نکردنی، و همچنین جنبه مخالف آن یعنی بیان تعالی یافته و نمادگرایانه رویدادهای پیش پا افتاده هر روزه، شگردی است که نوعی برداشت ذهنی هم هست، و من آن را از شگرف ترین بچه های نیمه شب گرفته یا شاید اقتباس کرده ام. و این بچه همان رقیب من، همزاد عوضی من، پسر ادعایی وی ویلی وینکی ، یعنی شیوای زانو بر آمده است."


میدانیم که به گواهی جلال آل احمد استعمارگران به کجا که رفتند در قامت مبلغان مسیحیت رفتند. و آیا این سطرها شما را به یاد شخصیت "کلو" در "سووشون" نمی‌اندازد؟

 

"دو زنگ صبح چهارشنبه مدرسه به درس جغرافي اختصاص داشت. اما فقط بچه هاي خنگ و آنهایی که پدر و مادرهای قشری داشتند به کلاس جغرافی می رفتند. چون، به موجب برنامه اختیاری، بیشتر بچه ها با هر کیش و آیینی که داشتند ترجیح می دادند به کلیسای سنت تامس بروند و گله وار از مدرسه فرار می کردند و به آغوش خدای اختیاری مسیحیت پناه می بردند. و این معلم جغرافی را دیوانه می کرد؛ چون نمی توانست کاری بکند."


"اگر گزارشی که آراویند آدیگا در رمان "ببر سفید" از هند این سالها میدهد درست باشد این کشور حتی الآن هم از این نظام کاستی خلاص نشده

 

بچه های کاست برهمن از این که حتی فکرشان فکر نجس» ها را لمس کنداحساس ناراحتی می کردند؛ از طرف دیگر، در میان بچه های کاست پایین و ندار، فشار فقر به گرایش به کمونیسم منتهی میشدو بالاتر از همه اینها، برخوردهای خصلتی هم بود و همچنین هزار و يك درگیری که در مجلسی متشکل از بچه هایی به سن ما خواه ناخواه پیش می آید."


مرگ سلیم سینایی هم در انتهای اثر دقیقا به شکل مرگ پدربزرگ دماغ گنده اش است و توجه دارید که سلیم سینایی همان هند استقلال یافته بود پس معنای استعاری کلام نویسنده مشخص است

 

"در ظهر روز اول ژانویه "آدم عزیز" به پرستشگاه سانکارا رسید. عصایش را بلند کرد: در پرستشگاه نی که در حال اجرای مراسم نیایش شیوا لینگام بودند با دیدن او پس نشستند، و اینجا بود که ترَکھا کار پدر بزرگم را ساخت. در حالی که استخوانهایش از هم می پاشید نقش زمین شد و با این افتادن اسكلتش آنچنان از هم جدا شد که دیگر نمی شد کاریش کرد.
از چیزهایی که در جیبش بود به هویتش پی بردند: عکسی از پسرش و نامه نیمه تمامی برای همسرش"


هرچند نویسنده پیش بینی تلخی برای آینده هند دارد و تمداران را فاسد نشان میدهد اما یک آسیب شناسی هم از فرهنگ مردم کشورش دارد که اتفاقا میتواند برای ما ایرانی ها در همین برهه جالب توجه باشد:

 

"در بلندیهای هیمالیا، ارتش شکست خورده هند از دسته چینی ها فرار می کرد؛ در فرازهای ذهن من هم ارتش دیگری به دست چیزهایی تارومار میشد که من خیال می کردم ناچیزتر از آن باشد که بر آن اثر بگذارد؛ چیزهایی چون بگومگو و پیشداوری و ملال و خودخواهی"


آدیگا هم در ببر سفید جریان های چپ هند را ریشخند میکند و در این کار قطعا فرزند خلف سلف بزرگ بوکرگرفته اش سلمان رشدی است:

 

"پیکچر سینگ با لحن غصه داری به من گفت که در جریان انتخابات سال ۱۹۷۱ جنایت عجیبی در محله رخ داد که از مناقشه يك آتشخوار ناکسالی و يك معرکه گیر طرفدار مسکو ناشی شد. این معرکه گیر
که از موضعگیری ی آن یکی به خشم آمده بود سعی کرد تپانچه ای را از کلاه جادویی اش بیرون بکشد؛ اما هنوز آن را بیرون نیاورده بود که آتشخوار هواخواه هوشی مینه شعله عظیمی از دهنش بیرون داد و حریف را جزغاله کرد"


نویسنده در مصاحبه ای گفته که در یک خانواده به ظاهر مسلمان و در باطن بی دین بزرگ شده و چنین فضایی باعث شده که مدام به انحا مختلف مسلمانان هند را ریشخند میکند. مثلا در مورد دایی دیندار و ظاهرالصلاح سلیم مینویسد:

 

"دایی مصطفی همه وقت بیکاری اش را به بررسی شجره نامه ها می گذراند و دفترهای قطوری را با نمودار هایی شبیه تار عنکبوت پر می کرد که روابط نسبی و سببی خاندانهای بزرگ کشور را نشان می داد. اما در یکی از روزها سونيا خبر پیر مرد زاهدی از شهر هار دوار را شنید که می گفتند سیصد و نود و پنج سال دارد و شجره نامه تك تك خاندانهای برهمن کشور را از حفظ بود. زن دایی من با شنیدن این خبر جیغی کشید و گفت در این کار هم مقام دوم شدی!»"


و بالاخره
"پایان رمان:

 

مرا به صورت ذراتی از غبار بی نام و نشان در خواهند آورد، همان طور که به هنگام، پسرم را هم غبار خواهند کرد، پسرم که پسرم نیست، و پسر او را هم که پسر خودش نخواهد بود، و پسر پسر او را هم که پسرش نخواهد بود، تا هزار و یکمین نسل، چون هم امتیاز و هم نفرین بچه های نیمه شب این است که هم سرور وهم قربانی زمانه
خودشان باشند و به کام گرداب نابودی آور توده ها کشیده شوند، که نتوانند آسوده زندگی کنند یا بمیرند."

 

 


View all my reviews

 

 

 


به نام دوست

 

 

 

شما وقتی سوار تاکسی میشوید سر صحبت را با راننده باز میکنید یا نه؟ اگر راننده خودش سر صحبت را باز کند شما باهاش گرم میگیرید یا نه؟ اگر سر کیف باشید ولی راننده توی خودش فرورفته باشد تلاش میکنید او را از دنیای خودش بیرون بکشید یا نه؟ وقتی تاکسی اینترنتی میگیرید و راننده خیلی خوش برخورد است احساس میکنید دارد تظاهر میکند تا پنج ستاره ازتان بگیرد یا نه؟ اگر راننده تاکسی اینترنتی یک کلمه هم حرف نزند احساس میکنید دلش میخواهد حرف بزند ولی ترجیح میدهد سکوت شما را نشکند یا نه؟ وقتی کنار راننده مینشینید و سرتان را میکنید توی گوشی هوشمندتان و یک کلمه هم با بنده خدا حرف نمیزنید احساس میکنید دارید به انسانیت پشت پا میزنید یا نه؟ وقتی با راننده حرف می زنید امید دارید دریچه تازه ای از جهان به روی شما باز شود یا نه؟ اعتقاد دارید که خود ارتباط انسانی ولو هیچ داده ارزشمندی در آن رد و بدل نشود ارزشمند است یا نه؟ اعتقاد دارید که ارزش ندارد به قیمت رو شدن اختلاف سلیقه و تفاوت نگاه اصلا سر صحبت را باز کنید یا نه؟ اگر یکهو رادیو رقص مجار شماره 5 یوهانس برامس را پخش کند حاضر هستید به راننده بگویید صدای پخش را بیشتر کند یا نه؟ اگر راننده جواد یساری را با آخرین حد حجم صدا گوش کند حاضر هستید کاری بهش نداشته باشید یا نه؟


به نام دوست

 

 

شکل کتاب خریدن من در یکی دو سال اخیر کاملا عوض شده. دیگر خیلی کم پیش می‌آید که از سر تفنن کتاب بخرم. چون همین که به اسم کتاب روی شیرازه‌ش در کتابفروشی نگاه می‌کنم به این فکر می‌افتم که "کی فرصت دست خواهدداد که این کتاب را بخوانم؟"

قبلا این طوری نبودم. اسم نویسنده را می‌دیدم میگفتم بالاخره من باید یکی یا دو تا از کارهای این آدم را بخوانم و در خریدنش درنگ نمی‌کردم. اما وقتی سرعت خرید کتاب از سرعت خواندن بیشتر شود حس آزاردهنده ای به آدم دست می‌دهد. شما این حال را تجربه کرده اید؟ من واقعا تجربه‌ش کرده‌م. وقتی به ردیف کتاب‌های خوانده نشده در خانه نگاه می‌کنم واقعا حس خوبی بهم دست ‌نمی‌دهد!

در این دو سه سال به کرات مواردی پیش آمده که مجبور بوده‌م یا این که خودم احساس نیاز شدید کرده م کتابی را در یک فرصت یکی دو هفته ای بخوانم. آن وقت فوری از فروشگاه های مجازی کتاب را خریده م و در کنارش یکی دو تا از کتاب هایی را هم که در نظر داشته م بخرم اضافه کرده‌م. در این صورت معمولا زودتر این کتاب ها را می‌خوانم. اما کتاب هایی که اتفاقی در کتابفروشی بهشان برخورده‌م و خریده‌م معمولا یکی دو سال یا حتی بیشتر در نوبت می‌مانند تا خوانده‌شوند. حتی چند بار پیش آمده بود که از یک کتاب دو نسخه داشتم! یعنی فراموش کرده‌بودم که کتاب را دارم و باز خریده‌بودمش!

از وقتی دستم توی جیب خودم رفت یکهو سرعت کتاب خریدنم بالا رفت. میدانید حسن میرعابدینی توی کتاب 100 سال داستان نویسی ایران توضیح می‌دهد که در مقطع انقلاب سرعت کتاب خریدن مردم خیلی بالا رفت و از سرعت کتاب خواندنش پیشی گرفت! این طوری بود که شمارگان کتاب ها بالا بود و بازار کتاب رونق داشت. خلاصه من هم در احوالات انقلاب خودم بودم اما بعد از یکی دو سال از سرعتم کاسته شد. بعضی دوستان چنان با آب و تاب از شهوت کتاب خریدن حرف می‌زدند که من در سلامت خودم شک می‌کردم اما بعد دیدم نه واقعا افتخاری در زیاد کتاب خریدن نیست.

الآن روشم بیشتر این شده که در گودریدز وقتی کتابی را بخواهم به قفسه "want to read" اضافه ش میکنم. وقتی توی گشت و گذار بین نظرات دوستان گودریدزی هی به همان کتاب بر‌می‌خورم و به واسطه نظرات شوق و نیازم به خواندن کتاب بالا می‌گیرد به قفسه "اولویت خرید" اضافه‌ش می‌کنم و وقتی گذارم به کتابفروشی‌های انقلاب می‌افتد دو سه تا از کتاب های بالای فهرست "اولویت خرید" را می‌گیرم.

اما با قیمت‌های سرسام آور کتاب ها تازگی رابطه‌م با کتابخانه‌های عمومی خیلی خوب شده. تقریبا هر ماه یکی دو تا کتاب می‌گیرم. 

ببینید من واقعا بعضی وقت‌ها توی کتابفروشی دچار اضطراب می‌شوم از دیدن این همه کتاب نخوانده که گمان می‌کنم خیلی‌هاش هم خوب است، اما در کتابخانه مطلقا چنین حسی ندارم. در کتابفروشی وقتی می‌بینم یکی چند کتاب خریده و دارد پولش را حساب می‌کند حسادتم می‌جنبد اما در کتابخانه وقتی یکی می‌آید کتاب تحویل بدهد یا کتاب بگیرد احساس تحسین و همدلی نسبت به آن آدم دارم.

جان شما من اگر در دهه 50 زندگی می‌کردم کمونیست می‌شدم. خودم می‌دانم! 


به نام دوست--- هر کسی رمانی را به دست میگیرد تا بخواند میخواهد از آن رمان لذت ببرد. یکی به دنبال ماجرایی جذاب و پیچیده است و دیگری به دنبال معانی عمیق. به هر حال همه میخواهند آن رمان درگیرشان کند تا ازش لذت ببرند. اما خود مولف چی؟ نه فقط رمان. یک نقاش، یک آهنگساز. آنها از خلق اثر چه هدفی دارند. اصلا و اساسا چرا این کار را میکنند. فارغ از این که قرار است رمان به چاپ برسد و تابلو فروخته شود. هنرمند باید یک حس خیلی خیلی نزدیک به اثر خودش داشته باشد.
۷ داستان کوتاه در نفرین به هرچه قانون» به کتابفروشی‌ها رسید چهارشنبه ۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۵۹ فرهنگ و هنر/ ادبیات و کتاب مجموعه‌داستان نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری از سوی انتشارات نشر اسم وارد بازار کتاب شد. به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات و کتاب گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری آنا ، مجموعه داستان نفرین به هرچه قانون» نوشته مجید اسطیری از سوی انتشارات نشر اسم راهی بازار نشر شد. نفرین به هرچه قانون» شامل هفت داستان کوتاه است که در بازه زمانی سال‌های
به نام دوست دلم گرفته و اعصابم خرد است! چهار پنج دفعه سعی کردم خاطراتم از دوران شیوع آنفلوآنزای خوکی سال 88 را بنویسم اما نشد. من آن موقع دانشجوی ترم آخر پرستاری بودم در دانشگاه علوم پزشکی خرم آباد. دانشجوهای پرستاری دوست داشتند کار دانشجویی بگیرند در بخش های مختلف بستری تا قبل از ورود به کار تجربه کسب کنند. من چون اصلا به رشته م علاقه نداشتم (و الآن هم در حضور شما هستم!) تا ترم آخر از زیر کار داشجویی فرار کردم و آخرش رفتم توی بدترین بخش کار گرفتم: بخش
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست ما هر نظری درباره یک مسئله اجتماعی میدهیم باید حواسمان باشد که دایره مشاهده مان چقدر است. دایره مشاهده من درمورد راهپیمایی اربعین محدود می‌شود به سه بار حضورم در این آیین. البته این سه بار را هم به عنوان یک مشاهده‌گر نرفتم. بیشتر به عنوان یک زائر رفتم و سرم به کار خودم بود. شاید هم اشتباه کردم. شاید مثل بچه‌ها باید دنبال تجربه‌های جدید می‌بودم. اما به هر حال آنقدر احوالات خودم خراب بود که حوصلهء این بازی‌ها را نداشتم.
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست باید باز هم در مورد رفتگان بنویسم. باید با خیال راحت و زیاد بنویسم. بدون ترس از گذشت زمان بنویسم. دقیق یادم نیست از کی تصمیم گرفتم درمورد رفتگان بنویسم اما گمانم از پارسال بود. فکر کنم وقتی که داشتم کتاب روان درمانی اگزیستانسیال یالوم را می‌خواندم این تصمیم را گرفتم. در فصل اول کتاب یالوم درباره دلواپسی غایی "مرگ" می نویسد و این که مواجهه با این ترس باعث درمان خیلی از تنش‌ها می‌شود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کارآفرینی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد مدرسه ی بانشاط، بچه های شاد