محل تبلیغات شما
بچه‌های نیمه شببچه‌های نیمه شب by Salman Rushdie
My rating: 3 of 5 stars


دوستان با خیال راحت میتوانید این مرور را نادیده بگیرید چون هم تا اندازه ای داستان را لو میدهد و هم به علت ممنوع بودن کتاب ارجاعات زیادی از متن آورده م که حسابی طولانی ش کرده :)

داستان در بستر شخصیت های "خاص" با ویژگی های عجیب شکل میگیرد. مثلا "آدم عزیز" که پدربزرگ راوی داستان "سلیم سینایی" استویژگی خاصش بینی بزرگش است که نهایتا به نوه اش ارث میرسد و او بعدها در جریان جنگ پاکستان شرقی و پاکستان غربی (بنگلادش) از آن استفاده ای حیوانی میکند! میخوانید:


همچنانکه منتظر طایی بود، به چهره خودش در آب چشم دوخت و بینی اش را تماشا کرد که چون درختچه ای در وسط صورتش تکان می خورد. آن بینی، ختى در يك چهره عادی هم بسیار به چشم می زد، و در چهره او اولین اندامی بود که توجه بیننده را جلب می کرد و بیش از دیگر اسباب صورتش در خاطر می ماند. ایزه لوبین درباره آن گفته بود: شاه دماغ است».| اوسکار گفته بود: خرطوم فیل است.» و اینگرید: می شود آن را پل کرد و از رودخانه گذشت!»

و در مورد دماغ نوه او میخوانیم"

"دماغ از چه تشکیل شده است؟ جواب همیشگی: خیلی ساده. دماغ تشکیل شده است از یک دستگاه تنفسی؛ اندامهای بویایی؛ مقداری مو.» اما در مورد من، جواب از این هم ساده تر، و البته به اعتراف می کنم ۔ اشمئزاز آور هم بود. دماغ من دستگاهی پر از ان دماغ بود. خیلی می بخشید، اما متأسفانه مجبورم وارد جزئیات بشوم: به خاطر گرفتگی بینی، مجبور بودم از دهن نفس بکشم و به این دلیل قیافه ام حالت ماهی ای را داشت که . دهنش مدام باز و بسته می شد.""

و

"دماغم (فکر نکنم یادتان رفته باشد) می توانست خیلی چیز های عجيب فراتر از پشكل اسب را هم بو بکشد. عطر عاطفه ها و فکرها، بوی چیز های گذشته، همه این چیزها را به آسانی با بینی ام تشخیص میدادم و می دهم. هنگامی که قانون اساسی دستکاری شد تا به نخست وزیر اختیارات تقريبا مطلق داده شود، من بوی شبح پادشاهی های باستانی را حس کردم."



: جالب است که به یک جنایت انگلیسی ها درهندوستان اشاره کرده"

 


"باز کسان دیگری از پا درآمدند و روی او افتادند. ترسید مبادا پشتش بشکند. پنجاه سرباز سرتیپ دایر مسلسلهایشان را پایین آوردند و رفتند. هزار و ششصد و پنجاه گلوله به طرف مردم بیدفاع شليك كرده بودند. از آن تعداد، هزار و پانصد و شانزده گلوله به هدف خورده و کسانی را زخمی کرده یا کشته بود. دایر به سربازانش گفت: تیراندازی خوبی بود. به این می گویند يك كار تمیز و حسابی.»


اما نهایتا انگشت اتهام نویسنده در جریان تحولات هند بیشتر به سمت تمداران این کشور از جمله خانم "ایندیرا گاندی" _البته در بخش های انتهای اثر_ است.

"به نظرم مقدمه مترجم خیلی مبالغه آمیز بود. اگرچه این جهان بسیار جادویی و خاص است - و خود نویسنده گفته که از "طبل حلبی" خیلی متاثر بوده اما ادعایی که مترجم در مقدمه اثر کرده به نظرم گزافه گویی است. قدرت قلم نویسنده اصلا در حد و اندازه مارکز نیست."

 

"از محله های کهنه شهر نمیشد بخش نو آن را دید. در این بخش نو، نژادی از فاتحان صورتی پوست، کاخهائی از سنگ صورتی رنگی ساخته بودند. اما در کوچه های تنگی شهر کهنه، خانه ها در هم می پیچیدند و از سر و کول هم بالا می رفتند و هر کدام نمی گذاشتند دیگری آن بناهای صورتی قدرت را ببیند. بگذریم که اصلا کسی به آن طرف نگاه نمی کرد. در محله های مسلمان نشین دوروبر چاندنی چوك، مردم به تماشای حیاطهای پرده پوش زندگی خودشان قناعت می کردند؛"


داستان در میان خانواده‌ای مسلمان میگذرد که پس از استقلال هند چالش های فراوانی را از سر میگذرانند:

 

"می دانیم که راوانا کسانی را مأمور می کرد شبها روی دیوارهای هردوبخش نو وکهنه شهر شعارهایی از این قبیل بنویسند: تجزیه به معنی نابودی است! مسلمانان بهودیان آسیا هستند! یا این که کارخانه ها، مغازه ها و انبارهای مسلمانان را به آتش می کشید. اما چیز دیگری را هم می دانیم که خیلی کسان دیگر نمی دانند. و آن این که گروه راوانا، در پس ظاهر افراطی قومی اش، هدفی سودجویانه را دنبال می کرد که با کمال زیر کی و حسابگری طرح ریزی شده بود."

بچه های محله به اغلب ساکنان آن لقبهای خاص خودشان را داده بودند. مثلا سه همسایه دیوار به دیوار بودند که آنها را خروسهای جنگی» می۔ خواندند. یکی از این سه نفر سندی و دیگری بنگالی، و سومی هندو بود که خانه اش در وسط خانه های آن دو قرار داشت و از معدود ساکنان هندوی محله بود. سندی و بنگالی چندان نقطه مشترکی با هم نداشتند، زبان همدیگر را نمی فهمیدند و هر کدام خوراکهای متفاوتی می خوردند."


شاید مهم ترین بازی استعاری نویسنده با نقش مهم انگلستان در هندوستان در جریان فروش خانه آقای مت وولد باشد. او خانه اش را به چند خانواده هندی میفروشد اما از آنها تعهد میگیرد که دست به چیدمان و وسایل خانه نزنند تا هفتاد روز. ساکنان جدید اصلا نمیتوانند با تزئینات خانه کنار بیایند ام بعد از هفتاد روز آقای مت وولد میرود و همه به آن چیدمان عادت کرده اند و به چیزی دست نمی زنند. معنای استعاری آن واضح است: انگلیسی ها رفتند اما سنت های خودشان را باقی گذاشتند

 


"آقای مت ولد می گوید: درست نیست،بعد از چند صد سال حکومت خوب و کارآمد، یکدفعه همه چیز به هم میخورد قبول کنید که ماها چندان هم بد نبودیم: برایتان جاده و مدرسه وراه آهن ساختیم وسیستم پارلمانی به وجودآوردیم، که همه اینها چیزهای باارزشی است. می دانید که تاج محل داشت:خراب میشد وکسی که ازویرانی نجاتش دادانگلیسی بود. بعد از این همه، حالا یکدفعه استقلال مطرح می شود. فقط هفتاد روزوقت داریم ازاینجا برویم. اما چکارش می شودکرد؟ »"


نویسنده بارها و بارها از تکنیک های مختلف بیان ادبی مثل تشبیه و استعاره استفاده های جالب میکند. مثلا در مورد دوره جنینی "سلیم سینایی" شخصیت اصلی داستان:

 


"در پایان ماه ژوئن، با فرارسیدن فصل باران، جنین زهدان امینه کاملا شکل گرفته بود. برای خودش دارای بینی وزانووسر یا سرهایی شده بود که باید میداشت. آنچه در آغاز به کوچکی يك نقطه بود، کم کم ویرگول و حرف و جمله و پاراگراف و فصل شد؛ و همچنان شکل پیچیده تری به خود می گرفت و شاید بتوان گفت کتابی میشد یا شاید دائرۃ المعارفی ۔ و یا حتی يك زبان کامل."


همان طور که گفتم نویسنده نگاهی به شدت بدبینانه نسبت به ت مداران هند از جمله نهرو و خانواده اش دارد. بخشی از نطق تاریخی نهرو را می آورد و به زودی در می یابیم که هدفش دست انداختن این حرف ها است:

 


"هیولای خیابانها به غرش می افتد. در دهلی مرد خستگی ناپذیری می گوید . درست در نیمه شب، هنگامی که جهانیان خفته اند، هند چشمانش را به روی زندگی و آزادی می گشاید.» و از لابه لای غرش هیولا دو فریاد، دو جیغ، دو نعره بچه تازه به دنیا آمده شنیده می شود. فریادهای اعتراضشان با هیاهوی سبز و زعفرانی استقلال، که آسمان شبانه را انباشته است، درهم می آمیزد. لحظه ای از لحظه های نادر تاریخ می رسد که ما از کهنه به نو پا می گذاریم"


"همان طور که اشاره کردم تمام اثر در یک بستر استعاری شکل میگیرد و با تولد سلیم سینایی دقیقا همزمان با استقلال هند این مهم ترین قراردادی است که نویسنده با مخاطب در این رمان بسته:

 


رومه ها آمدنم را جشن گرفتند. تمداران اصالتم را تأیید کردند. جواهر لعل نهرو در آن نامه نوشته بود: سلیم کوچولوی عزیز. تولدت را که زمان آن با لحظه مبار کی مصادف بود تبریک می گویم. هر چند با اندکی تأخير. تو تازه ترین نمود آن چهره کهن سرزمین هندی که جوانی جاودانه دارد. همواره به دقت چشم به زندگی تو خواهیم دوخت، که به نوعی، نمایانگر زندگی همه ماست.»"


البته همزمان با سلیم هزار کودک دیگر هم در همان نیمه شب در هند به دنیا آمده اند که همگی قابلیت های عجیب و خارق العاده ای دارند. و از همه مهم تر این که همه این کودکان میتوانند با یک تله پاتی عجیب ارتباط ذهنی با هم داشته باشند و مجمعی مجازی برگزار کنند!

اگر "طبل حلبی" را خوانده باشید میدانید که آنجا اسکار یک توانایی ویژه دارد و آن این که با جیغ کشیدن میتواند هر شیشه ای را در هر جایی که میخواهد بشکند. و اینجا توانایی ویژه سلیم سینایی قدرت دخل و تصرف در افکار دیگران است:

 

"متوجه شدم که می توانم با استفاده از توانایی تازه ام به کار مدرسه ام بهبودی ببخشم و نظر پدر و مادرم را نسبت به خودم مساعدتر کنم خلاصه این که در کلاس شروع به تقلب کردم. یعنی این که موج ذهنم را روی صداهای درونی آموزگاران و همچنین همشاگردیهای زرنگ و درسخوانم میزان می کردم و به اطلاعات مفیدی دست می یافتم."


گفتم که اثر ساختاری به شدت استعاری دارد:

 

"واقعیت می تواند محتوای استعاری داشته باشد؛ اما این از واقعی بودنش کم نمی کند. هزار و يك نوزاد به دنیا آمدند؛ هزار و یك امکان به وجود آمد که پیش از آن هرگز در يك جا و يك زمان فراهم نشده بود؛ و هزار و يك بن بست در راه بود. بر اساس نقطه نظر خودتان می توانید بچه های نیمه شب را نماینده خیلی چیزها بدانید: نماینده همه چیزهای منسوخ و عتیقه شده در کشور اسطوره زده ها، یا ."


"در این سطرها انگار که نویسنده دقیقاً دارد درباره رئالیسم جادویی» خودش حرف می‌زند:

 

این شیوه واقع گرایانه بیان چیزهای شگرف و باور نکردنی، و همچنین جنبه مخالف آن یعنی بیان تعالی یافته و نمادگرایانه رویدادهای پیش پا افتاده هر روزه، شگردی است که نوعی برداشت ذهنی هم هست، و من آن را از شگرف ترین بچه های نیمه شب گرفته یا شاید اقتباس کرده ام. و این بچه همان رقیب من، همزاد عوضی من، پسر ادعایی وی ویلی وینکی ، یعنی شیوای زانو بر آمده است."


میدانیم که به گواهی جلال آل احمد استعمارگران به کجا که رفتند در قامت مبلغان مسیحیت رفتند. و آیا این سطرها شما را به یاد شخصیت "کلو" در "سووشون" نمی‌اندازد؟

 

"دو زنگ صبح چهارشنبه مدرسه به درس جغرافي اختصاص داشت. اما فقط بچه هاي خنگ و آنهایی که پدر و مادرهای قشری داشتند به کلاس جغرافی می رفتند. چون، به موجب برنامه اختیاری، بیشتر بچه ها با هر کیش و آیینی که داشتند ترجیح می دادند به کلیسای سنت تامس بروند و گله وار از مدرسه فرار می کردند و به آغوش خدای اختیاری مسیحیت پناه می بردند. و این معلم جغرافی را دیوانه می کرد؛ چون نمی توانست کاری بکند."


"اگر گزارشی که آراویند آدیگا در رمان "ببر سفید" از هند این سالها میدهد درست باشد این کشور حتی الآن هم از این نظام کاستی خلاص نشده

 

بچه های کاست برهمن از این که حتی فکرشان فکر نجس» ها را لمس کنداحساس ناراحتی می کردند؛ از طرف دیگر، در میان بچه های کاست پایین و ندار، فشار فقر به گرایش به کمونیسم منتهی میشدو بالاتر از همه اینها، برخوردهای خصلتی هم بود و همچنین هزار و يك درگیری که در مجلسی متشکل از بچه هایی به سن ما خواه ناخواه پیش می آید."


مرگ سلیم سینایی هم در انتهای اثر دقیقا به شکل مرگ پدربزرگ دماغ گنده اش است و توجه دارید که سلیم سینایی همان هند استقلال یافته بود پس معنای استعاری کلام نویسنده مشخص است

 

"در ظهر روز اول ژانویه "آدم عزیز" به پرستشگاه سانکارا رسید. عصایش را بلند کرد: در پرستشگاه نی که در حال اجرای مراسم نیایش شیوا لینگام بودند با دیدن او پس نشستند، و اینجا بود که ترَکھا کار پدر بزرگم را ساخت. در حالی که استخوانهایش از هم می پاشید نقش زمین شد و با این افتادن اسكلتش آنچنان از هم جدا شد که دیگر نمی شد کاریش کرد.
از چیزهایی که در جیبش بود به هویتش پی بردند: عکسی از پسرش و نامه نیمه تمامی برای همسرش"


هرچند نویسنده پیش بینی تلخی برای آینده هند دارد و تمداران را فاسد نشان میدهد اما یک آسیب شناسی هم از فرهنگ مردم کشورش دارد که اتفاقا میتواند برای ما ایرانی ها در همین برهه جالب توجه باشد:

 

"در بلندیهای هیمالیا، ارتش شکست خورده هند از دسته چینی ها فرار می کرد؛ در فرازهای ذهن من هم ارتش دیگری به دست چیزهایی تارومار میشد که من خیال می کردم ناچیزتر از آن باشد که بر آن اثر بگذارد؛ چیزهایی چون بگومگو و پیشداوری و ملال و خودخواهی"


آدیگا هم در ببر سفید جریان های چپ هند را ریشخند میکند و در این کار قطعا فرزند خلف سلف بزرگ بوکرگرفته اش سلمان رشدی است:

 

"پیکچر سینگ با لحن غصه داری به من گفت که در جریان انتخابات سال ۱۹۷۱ جنایت عجیبی در محله رخ داد که از مناقشه يك آتشخوار ناکسالی و يك معرکه گیر طرفدار مسکو ناشی شد. این معرکه گیر
که از موضعگیری ی آن یکی به خشم آمده بود سعی کرد تپانچه ای را از کلاه جادویی اش بیرون بکشد؛ اما هنوز آن را بیرون نیاورده بود که آتشخوار هواخواه هوشی مینه شعله عظیمی از دهنش بیرون داد و حریف را جزغاله کرد"


نویسنده در مصاحبه ای گفته که در یک خانواده به ظاهر مسلمان و در باطن بی دین بزرگ شده و چنین فضایی باعث شده که مدام به انحا مختلف مسلمانان هند را ریشخند میکند. مثلا در مورد دایی دیندار و ظاهرالصلاح سلیم مینویسد:

 

"دایی مصطفی همه وقت بیکاری اش را به بررسی شجره نامه ها می گذراند و دفترهای قطوری را با نمودار هایی شبیه تار عنکبوت پر می کرد که روابط نسبی و سببی خاندانهای بزرگ کشور را نشان می داد. اما در یکی از روزها سونيا خبر پیر مرد زاهدی از شهر هار دوار را شنید که می گفتند سیصد و نود و پنج سال دارد و شجره نامه تك تك خاندانهای برهمن کشور را از حفظ بود. زن دایی من با شنیدن این خبر جیغی کشید و گفت در این کار هم مقام دوم شدی!»"


و بالاخره
"پایان رمان:

 

مرا به صورت ذراتی از غبار بی نام و نشان در خواهند آورد، همان طور که به هنگام، پسرم را هم غبار خواهند کرد، پسرم که پسرم نیست، و پسر او را هم که پسر خودش نخواهد بود، و پسر پسر او را هم که پسرش نخواهد بود، تا هزار و یکمین نسل، چون هم امتیاز و هم نفرین بچه های نیمه شب این است که هم سرور وهم قربانی زمانه
خودشان باشند و به کام گرداب نابودی آور توده ها کشیده شوند، که نتوانند آسوده زندگی کنند یا بمیرند."

 

 


View all my reviews

 

 

 

درباره مادربزرگم

«وقتی خورشید خوابید» تازه‌ترین رمان مجید اسطیری منتشر شد.

من نه تاجر توجه هستم نه خریدار آن!

هم ,های ,ها ,هند ,بچه ,نویسنده ,هزار و ,این که ,را به ,سلیم سینایی ,و به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فناوری اطلاعات و ارتباطات تانیان